چرا دولت سازی در افغانستان شکست خورد؟

بازگشت جامعه افغانستان به ابتدای دالان تودرتوی آزادی


دارون عجم‌اوغلو استاد دانشگاه MIT و یکی از دو نویسنده کتاب معروف «چرا ملت‌ها شکست می‌خورند» است. کتاب اخیر او و جیمز رابینسون یعنی «راه باریک آزادی» خیلی سریع به یکی از منابع مهم در مورد دولت سازی بدل شد. عجم‌اوغلو و رابینسون در این کتاب، با ارائه یک تحلیل تاریخی در کنار روش‌های پژوهش متعارف اقتصادی، مسیری برای توسعه جوامع ترسیم کردند که بر اساس مصالحه و همکاری میان بخش‌های مختلف جامعه است و نگاه عرفی به تضاد بین دولت و ملت را رد می‌کنند. یادداشت پیش‌رو تحلیل پروفسور عجم‌اوغلو، پژوهشگر برجسته دولت سازی، در مورد وقایع اخیر کشور افغانستان است. او در این یادداشت تلاش می‌کند توضیح دهد که مطابق با پژوهش‌های مختلف و به‌ویژه نظریه خود او و جیمز رابینسون در مورد تکوین جوامع و دولت‌ها، رویکرد نیروهای آمریکایی در افغانستان از ابتدا محکوم‌به شکست بوده است.

تاریخ انتشار : ۰۱ شهریور ۰۰

دولت سازی- مرکز توانمندسازی حاکمیت و جامعه

اگرچه روشن است که ایالات‌متحده می‌توانست در مدیریت خروج خود از افغانستان بهتر عمل کند، اما تراژدی که در ماه گذشته رقم خورد، محصول عملکرد بیست‌ساله این کشور است. آمریکا و متحدانش از ابتدای امر یک استراتژی دولت سازی بالا به پایین را اتخاذ کردند (و هیچ‌گاه در این مورد تجدیدنظر نکردند) که محکوم‌به شکست بود.

ایالات‌متحده ۲۰ سال پیش به افغانستان تجاوز کرد، با این امید که کشوری که موجب رنج جهانیان و مردم خودش شده بود را بازسازی کند. ژنرال استنلی مک‌کریستال پیش از حمله نیروهای آمریکایی در این مورد توضیح می‌دهد که هدف از این کار این بوده است که «حکومت افغانستان بتواند به‌درستی کنترل قلمرو خود را به دست گیرد تا در منطقه ثبات برقرار سازد و از استفاده تروریسم بین‌الملل از این منطقه جلوگیری کند».

امروزه با بیش از ۱۰۰۰۰۰ کشته و هزینه حدود ۲ تریلیون دلار، تنها چیزی که آمریکا برای ارائه دارد همین صحنه‌های به بیرون خزیدن از روی استیصال ماه گذشته است، یعنی یک نوع فروپاشی تحقیرآمیز که یادآور سقوط سایگون در سال ۱۹۷۵ است. کجای کار اشتباه بوده است؟

تقریباً همهٔ این کارها اشتباه بوده است اما نه به صورتی که بیشتر مردم فکر می‌کنند. درحالی‌که برنامه‌ریزی ضعیف و عدم وجود اطلاعات دقیق قطعاً در این فاجعه نقشی داشته‌اند اما بیست سال است که وضعیت در حال بدتر شدن است.

آمریکا از همان روزهای اول دریافت که تنها راه ساخت یک کشور پایدار با کمی نظم و قانون ظاهری، ساخت نهادهای دولتی قدرتمند است. ارتش آمریکا به پشتوانه تعداد زیادی از متخصصین و نظریه‌های منسوخ این چالش را در قالب یک مسئله مهندسی وارد کرد: افغانستان فاقد نهادهای دولتی، نیروهای امنیتی کارا، دادگاه و بوروکرات‌های متخصص بود، بنابراین راه‌حل به جریان انداختن سیل منابع و انتقال تخصص از سوی خارجی‌ها است. سازمان‌های مردم‌نهاد و مجتمع سازمان‌های کمک خارجی غربی‌ها به افغانستان آمدند تا به شیوه خود کمک ارائه کنند (بدون کوچک‌ترین توجهی به خواست مردم محلی). و به دلیل اینکه کار آن‌ها به کمی ثبات نیاز داشت، سربازان خارجی (که عموماً از نیروهای ناتو بودند اما شامل پیمانکاران خصوصی نیز می‌شدند) به کار گرفته شدند تا امنیت را حفظ کنند.

در نگاه به دولت سازی به‌عنوان یک فرآیند از بالا به پایین «با اولویت دولت»، سیاست‌گذاران آمریکایی از یک سنت قابل احترام در علوم سیاسی پیروی می‌کردند. فرض بر این است که اگر بتوانید بر یک منطقه غلبه نظامی برقرار سازید و تمامی منابع قدرت را مطیع خود کنید، می‌توانید خواست خود را تحمیل کنید. اما در بیشتر مناطق، این نظریه صرفاً تا حدودی درست است و در افغانستان این فرض کاملاً غلط بود.

البته درست است که افغانستان به یک دولت کارا نیاز داشت. اما این فرض که می‌توان با نیروهای خارجی دولتی از بالا به این کشور تحمیل کرد، غلط بود. همان‌طور که جیمز رابینسون و من در کتاب «راه باریک آزادی» در سال ۲۰۱۹ توضیح داده‌ایم، زمانی که نقطه آغازین شما یک جامعه شدیداً ناهمگون است که حول هنجارها و سنت‌های محلی سازمان‌یافته است، درجایی که نهادهای دولتی مدت‌ها است که ضعیف هستند و یا اصلاً وجود ندارند، این رویکرد اصلاً منطقی نیست.

درست است که رویکرد بالا به پایین به دولت سازی در برخی موارد (همانند دودمان چین یا امپراتوری عثمانی) کارآمد بوده است. اما بیشتر دولت‌ها نه با زور و قوه قهریه بلکه با مصالحه و همکاری ساخته شده‌اند. متمرکزسازی موفق قدرت تحت نهادهای دولتی عموماً با رضایت و همکاری مردم تحت حکومت آن دولت انجام می‌شود. در این مدل، دولت برخلاف خواست جامعه به آن تحمیل نمی‌شود، بلکه نهادهای دولتی با حفظ میزانی از حمایت مردمی، مشروعیت کسب می‌کنند.

این امر بدین معنا نیست که آمریکا باید با طالبان همکاری می‌کرد. بلکه بدین معنی است که آمریکا برای دستیابی به اهداف مورد ادعای خود به‌جای جاری ساختن سیل عظیم منابع به‌سوی دولت فاسد پساطالبان حامد کرزای (و برادرانش) باید با گروه‌های محلی مختلف همکاری نزدیک‌تری برقرار می‌کرد. اشرف غنی، رئیس‌جمهور موردحمایت آمریکایی‌ها که هفته پیش به امارات گریخت، در سال ۲۰۰۹ کتابی در این مورد تألیف کرد که این استراتژی چطور موجب افزایش فساد شد و نتوانست به اهداف موردنظر خود برسد. اما زمانی که غنی به قدرت رسید، او نیز همین مسیر را پی گرفت.

وضعیت پیش‌روی آمریکا در افغانستان نسبت به آنچه اغلب پیش‌روی دولت سازان بلندپرواز است، بدتر بود. از همان آغاز، مردم افغانستان حضور آمریکایی‌ها را عملیاتی خارجی می‌دانستند که هدف آن تضعیف جامعه آنان بود. آن‌ها با چنین سودایی مخالف بودند.

زمانی که تلاش‌های دولت سازی از بالا به پایین برخلاف خواست جامعه‌ای پیش می‌رود، چه اتفاقی می‌افتد؟ در بسیاری از مناطق، تنها گزینه جذاب، عقب‌نشینی است. گاهی این کار به شکل خروج فیزیکی انجام می‌شود. جیمز اسکات در کتاب «هنر مقاومت در برابر حکومت» که پژوهشی در مورد مردم زومیا در جنوب شرق آسیا است، چنین وضعیتی را توصیف می‌کند. یا ممکن است چنین وضعیتی به معنی همزیستی بدون همکاری باشد، همانند نمونه اسکاتلندی‌ها در بریتانیا یا کاتالان‌ها در اسپانیا. اما در یک جامعه شدیداً مستقل و مسلح با سنت بلندی از منازعات خونین و تاریخچه‌ای از جنگ داخلی اخیر، احتمالاً واکنش جامعه، منازعه خشونت‌بار است.

اگر هنگام شکست نظامی طالبان، آژانس سرویس اطلاعاتی پاکستان از طالبان حمایت نکرده بود، اگر هواپیماهای بدون سرنشین ناتو مردم را بیش‌ازپیش بیگانه نساخته بودند و اگر نخبگان افغان موردحمایت آمریکا این‌قدر فسادهای عظیمی نداشتند، شاید اوضاع می‌توانست بهتر شود. اما همهٔ کارت‌های این بازی به ضرر استراتژی آمریکا با اولویت دولت بودند.

اما واقعیت اینجاست که رهبران آمریکایی باید از همه این مسائل شناخت بهتری می‌داشتند. آن‌طور که ملیسا دل و پابلو کوروبین در گزارششان مستند می‌سازند، آمریکایی‌ها از استراتژی بالا به پایین مشابهی در ویتنام استفاده کردند و کاملاً مشخص بود که این استراتژی نتیجه عکس داد. مناطقی که برای تسلیم کردن ویت کونگ‌ها بمب باران شدند، از شورش علیه آمریکا بیشتر حمایت کردند.

تجربه اخیر ارتش آمریکا در عراق نیز گویای همین مسئله است. همان‌طور که پژوهش الی برمن، جیکوب شپیرو و جوزف فلتر نشان می‌دهد، در دوره‌ای که آمریکایی‌ها تلاش کردند با جلب حمایت گروه‌های محلی، دل‌ها و ذهن‌های مردم را جذب خود کنند، «تهاجم» به عراق نتایج بسیار بهتری داشت. به همین ترتیب، پژوهش خود من در همکاری با علی چیما، عاصم خواجه و جیمز رابینسون نشان می‌دهد که در مناطق روستایی پاکستان مردم دقیقاً زمانی به نقش‌آفرینان غیردولتی روی می‌آورند که فکر می‌کنند نهادهای دولتی ناکارآمد هستند و با آن‌ها بیگانه‌اند.

هیچ یک از این‌ها بدین معنی نیست که نمی‌شد عقب‌نشینی از افغانستان را بهتر مدیریت کرد. اما پس از بیست سال تلاش‌های در مسیر غلط، سرنوشت قطعی آمریکا شکست در هر دو هدف عقب‌نشینی از افغانستان و همچنین حفظ یک جامعه باثبات و مبتنی بر قانون بود.

نتیجه، یک تراژدی انسانی عظیم است. حتی اگر طالبان دوباره به بدترین اعمال خود دست نزند، مردان و به‌ویژه زنان افغان در سال‌ها و دهه‌های آینده هزینه‌ای گزاف برای شکست آمریکا خواهند پرداخت.

 

*این یادداشت در روز ۳۱ مرداد ۱۴۰۰ در اقتصادنیوز منتشرشده است.

نویسنده: دارون عجم‌اوغلو

 

منبع:

لینک کوتاه https://iran-bssc.ir/?p=18612

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *