ناصر صدقی در این گفتوگو بر این نظر است که هر شکلی از توسعه در ایران، ضرورتا در چارچوب نهادهای دیرپایی صورت خواهد پذیرفت که در تاریخ ما ریشه دوانده و مردم با آنها خو گرفتهاند. نهادهایی چون نهاد دین، نهاد خانواده، روابط قومی و… . صدقی بر این باور است که باید از رفتارهای هیجانی خودداری کرد و در فضای اعتدال، عقلانیت و نوعی توازن اجتماعی، مطالبات تعدیلشده را در چارچوب شکلی از تعامل و مصالحه پی گرفت. او نتیجه هر گونه تخاصمی را مضر به حال جامعه دانسته و بهدلیل نحیفبودن جامعه، رادیکالیسم تقابلی را توصیه نمیکند.
همانطور که میدانید، نظریاتی در باب ساخت سیاسی ایران مطرح بوده که میگویند روند مشروطهکردن قدرت در ایران با انسداد مواجه میشود. از این نظریات میتوان به «شیوه تولید آسیایی» مارکس، «استبداد شرقی» ویتفوگل، «پاتریمونیالیسم» وبر و… اشاره کرد. تحلیل و ارزیابی شما از توان توضیحدهندگی و ماحصل این نظریات چیست؟ به نظر شما، چه ادلهای را در نفی یا اثبات این نظریات میتوان سراغ گرفت؟
باید تئوری و تجربیات زیسته ایرانیان را از هم تفکیک کرد
من در پاسخ به این پرسش، میان دو مسئله تفاوت قائل میشوم. یکی بحث تئوریها و نظریاتی است که مطرح شده و دیگری، بحث تجربیات زیسته تاریخی خود مردم ایران است که از زمان مشروطه بهعنوان اولین تجربه در امر تلاش برای مشروطسازی قدرت دولت و نظام سیاسی در ایران نمود یافته و تا امروز نیز استمرار پیدا کرده است. دغدغه جامعه روشنفکری یا تجددگرای ایران همین بحث مشروطکردن قدرت است؛ اما این مسئله در رهیافتهای نظری به نحوی نمود پیدا میکند و در تجربیات تاریخی، به نحوی دیگر. بنده معتقدم که باید این دو مورد را از هم تفکیک کرد. درباره اینکه این تئوریها تا چه اندازه توان توضیحدهندگی تجربیات تاریخی جامعه ایران را دارند، مقداری تردید دارم چراکه این تئوریها، بیشتر به ادبیات روشنفکری و تجددگرایی اروپای مدرن و گفتمان مدرنیته تعلق دارند و موضوع آنها نیز جامعه ایران بهصورت خاص نیست. درواقع این نظریات، بر پایه تجربیات تاریخی مشخصا مربوط به تحولات سیاست یا قدرت در ایران شکل نگرفته است بلکه بهصورت عام مطرح شدهاند. به این معنی که این تئوریها نوعی نگاه شرقشناسانه به مسئله ایران دارند. ادوارد سعید، برایان ترنر و علی میرسپاسی و دیگران در این رابطه، گفتارها و نوشتارهایی را تولید کردهاند. اگر بخواهیم قدرت توضیحدهندگی این تئوریها را مطرح کنیم، بستگی دارد که از چه منظری به موضوع مینگریم. به این معنی که اگر در چارچوب خود این تئوریها بنگریم، میتوان گفت که آنها ساختار منطقی و سازگاری درونی نسبتا خوبی دارند و اجزای آنها نسبت منطقی خوبی را با هم برقرار میکنند. این از ویژگی نظام معرفتی آن تئوریهاست؛ اما اعتبارسنجی کاربست این تئوریها در مقام عمل و اینکه به تجربیات، مستندات و شواهد تاریخی کشورهای مشرقزمین ورود کند، بحث دیگری است.
هگل و مارکس مشرقزمین را فاقد تاریخ میدانستند
اگر سنت و نیروها و نهادهای متعلق به آن را به حدی از عقلانیت و سازگاری با مقتضیات زمان و پاسخگویی در برابر نیازها و الزامات جدید رسانده و مدرنیته را نیز به حدی از پذیرش موجودیت نیروها و ارزشهای سنتی جامعه و سازگاری با سنتهای سازنده هدایت کنیم، شاید بتوانیم فراتر از مشروطکردن قدرت سیاسی دولت، به منطقی و عقلانی کردن فهم و رفتارهای اجتماعی در جامعه برسیم
نقطه کانونی این نظریات که از یونان باستان تا امروزه نیز مطرح بوده، بحث تفاوتهای شرق و غرب است و این مسئله که اساسا مشرقزمین کانون خودکامگی، استبداد و تمرکز اختیارات در دست یک فرد یا یک گروه خاص بوده است. این سیر را هگل خیلی بهتر تئوریزه کرد. او مراحل سیر تکامل تاریخی را براساس نقشآفرینی آگاهی یا روح در تاریخ مطرح کرد و گفت گرچه مشرقزمین نقطه سرآغاز تاریخ است، اما در آن روح یا عقل بهعنوان عامل متحولکننده و پیشبرنده تاریخ، امکانهای تجلی و ظهور تاریخی را پیدا نکرد. برای مثال، هگل بعد از چین و هند، به ایران باستان اشاره کرده که در امکانهای اولیه تجلی آگاهی در تاریخ فراهم شد؛ اما این تجربه تنها در وجود یک شخص تجلی یافت. آن یک شخص نیز شخص پادشاه بود. هگل در مورد مشرقزمین بهصورت عام و ایران بهصورت خاص چنین مطرح کرد که در این جوامع به جهت سلطه نظام پادشاهی و تمرکز اختیارات و تصمیمگیری سیاسی در دست یک فرد، تنها یک نفر آزاد است و بقیه انسانها بنده و در بند بوده و از عنصر خودآگاهی و در نتیجه آزادی بیبهره هستند. این تفکر با ادبیات دیگری در نگاه مارکس نیز مطرح شد. اگر هگل به آگاهی و ایدئالیسم اصالت میداد، مارکس از شیوه تولید و نظام مالکیت آغاز کرد. مارکس هم معتقد بود جوامع مشرقزمین فاقد عنصر مالکیت خصوصی بوده است. هر دو به نتیجه مشابهی رسیدند مبنیبر اینکه مشرقزمین و ایران، فاقد تاریخ هستند. هگل گفت چون خودآگاهی بهعنوان سرمنشأ تاریخ محدود به یک فرد است و فقط همان فرد نیز آزاد است، پس تاریخ در مشرقزمین به تکامل نمیرسد و به سمت یونان و روم و ژرمن تا اروپای معاصر سیر میکند. مارکس نیز از منظر سلطه دولت بر مالکیت چنین نگاهی دارد. او معتقد است در مشرقزمین مالکیت خصوصی و طبقات اجتماعی به وجود نیامده و به همین دلیل نیز عنصر تضاد و تغییر شکل نمیگیرد و منتفی میشود. اگر از نگاه وبر بنگریم، او نیز بحث سازمانهای اداری، دیوانسالاری، سازمان اداری دولت در مشرقزمین و سلطه دولت پاتریمونیال بر منابع قدرت در جامعه همچون منابع سیاسی، اقتصادی را مطرح میکند و نظام سیاسی پاتریمونیال را بهعنوان عاملی بازدارنده در مقابل تحقق سرمایهداری در عرصه اقتصاد و عقلانیت و در عرصه اجتماع و فرهنگ عنوان میکند. نتیجه این میشود که در باب تئوریهایی که در مورد مشرقزمین مطرح شده است، نوعی اتفاقنظر درباره انباشت و تمرکز قدرت وجود دارد. این قدرت میتواند وجوه متفاوتی داشته باشد: قدرت نظامی، نمادین و ایدئولوژیک، اقتصادی و اداری و دیوانسالار. در عرصه مطالعات تاریخی و جامعهشناسی تاریخی ایران، این تئوریها در نظریات و دیدگاههای محققان ایرانی چون احمداشرف و محمدعلی همایون کاتوزیان نمود یافته است. مثلا از نگاه کاتوزیان، دولت در تاریخ ایران دولت بر تمام منابع قدرت مسلط است، طبقات اجتماعی وجود ندارند و در شرایط سلطه یکجانبه دولت و غیاب طبقات اجتماعی، ما با جامعه فلهای مواجه هستیم. اگر در تاریخ اروپا نوعی تضاد طبقاتی در جریان بوده، در تاریخ ایران شاهد تضاد میان دولت و ملت هستیم.
باید خود را از سلطه تئوریهای اروپایی برهانیم
تجددگرایان و روشنفکران ایرانی در طول نیم قرن اخیر بیشتر در نقش شارحان این تئوریها ظاهر شده و به تاریخ ایران در ذیل این تئوریها نگریستهاند. درحالیکه اگر بدون آگاهی و رویکردی انتقادی در چارچوب این تئوریهای شرقشناسانه، به تحلیل امر قدرت در تاریخ جوامع شرقی بهصورت عام و ایران بهصورت خاص بپردازیم، واقعیتهای تاریخی مربوط به دولت و قدرت را به شکلی که در این تئوریها مطرح شده است، خواهیم دید و بدون اینکه متوجه شویم، دچار نوعی دام و تله اروپامحوری خواهیم شد؛ اما ما تاریخیها بهعنوان کسانی که تاریخپژوهی میکنیم، شاید ادله و مستندات تاریخی زیادی جهت نقد و نشاندادن کاستیهای این تئوریها، پیدا کنیم؛ اما این مهم زمانی اتفاق میافتد که خود را از سلطه معرفتی این تئوریها برهانیم. ایرادی که اساسا در آثار برخی نویسندگان ایرانی وجود دارد این است که آنها این تئوریها را پذیرفتهاند و میخواهند مصادیقی را برای تأیید این تئوریها در جامعه و تاریخ ایران پیدا کنند. پرسش این است که آیا ما بهعنوان کسانی که در ایران زندگی میکنیم، میتوانیم فراتر از این نظریات به خودمان بیندیشیم؟ تا دوره معاصر و شروع جریانهای تجددگرایی در تاریخ ایران، ادبیات سیاسی ما همان ادبیات سیاستنامهنویسی و اندرزنامهنویسی بوده است. این آثار از دوره ساسانیان نوشته شده و تا دوره معاصر نیز ادامه یافته است. برخلاف تئوریهای شرقشناسانه، در تئوری سیاسی رایج در نزد سیاستنامهنویسان ایرانی، دولت بهعنوان امری مبارک ظاهر میشود. به حدی که سرنوشت و موجودیت جامعه ایرانی را به موجودیت دولت گره میزنند و نوع نظر و عنایت پادشاه را امری تعیینکننده در زندگی اجتماعی و معیشت مردمان عادی جامعه ایرانی عنوان میکنند. درحالیکه نظریات غربی بهگونهای در باب دولت در ایران صحبت میکنند که گویی دولت در ایران پدیدهای اژدهاگونه و افسارگسیخته است که همهچیز را میبلعد و ویران میکند. در فضای این دوگانگی معرفتی و نگرشی به نقش و جایگاه دولت در تاریخ ایران، چه میتوان گفت و واقعیات مربوط به نقشآفرینی و کارکرد دولت در تاریخ ایران چه میتواند باشد؟ آیا باید نگاهی سلبی و منفی به نقش و جایگاه دولت در تاریخ و جامعه ایران داشت یا آن را بهعنوان امری ایدئال و آرمانی تلقی کرد؟ به نظر میرسد رهایی انتقادی و آگاهانه از این وضعیت دوگانگی معرفتی و نگرشی مبتنیبر افراط و تفریط درباره دولت و نقش آن در تاریخ و جامعه ایرانی، میتواند نخستین گام در مواجهه واقعگرایانه با این پدیده مهم در تجربیات تاریخی ایرانیان باشد.
آنگونه که پیداست، شما با نوعی رویکرد غیرشرقشناسانه بر این نظرید که نظریات اروپامحور امکان محدودی برای تئوریزهکردن تحولات تاریخی، سیاسی و اجتماعی ایران دارند و به همین سبب نیز باید از زیر سایه این تئوریها بیرون آمد. دوگانه و شکافی نیز میان این تئوریها و تجربه زیسته ایرانیان ایجاد و مطرح کردید. اگر موافق باشید، کمی به همین دوگانه و بلکه تجربیات تاریخی زیستهشده در ایران بپردازید.
متأسفانه علوم انسانی و اجتماعی ما در ایران بیشتر سیاسی و روشنفکری از نوع حزبی است تا آکادمیک. به همین دلیل نیز علوم انسانی در ایران بهدلیل سیطره الگوی تجددگرایی و روشنفکری، بهشدت ایدئولوژیک است. در حوزه جامعهشناسی تاریخی ایران همین تئوریهای اشارهشده، مورد پسند جامعه روشنفکری است. زمانی آلاحمد گفت که روشنفکران ما کوچهپسکوچههای پاریس را میشناسند اما در مورد تاریخ ایران، فرهنگ عامه و تجربیات زیستی ما، اطلاعات اندکی دارند. بنده نیز معتقدم که میان جامعه روشنفکری ما و فرهنگ عمومی و تجربه تاریخی مردمان ما شکاف وجود دارد. حتی بخشی از شکست اصلاحات در دو دهه اخیر نیز ریشه در همین نکته دارد که نمیتواند با جامعه و فرهنگ عمومی ارتباط برقرار کند.
باید از گفتمان شرقشناسی عبور کنیم
آیا فکر نمیکنید که خودِ آکادمی پدیدهای اروپایی است؟ برخی معتقدند باید رویکرد شرقشناسانه را مورد انتقاد قرار داد و مسئله ایران را در موقعیت تاریخی خود بهصورت موجودیتی منحصربهفرد که خودویژگیهای خود را دارد، مطرح کرد و در آن باب اندیشید. نظر شما در این زمینه چیست؟
بله همینطور است. ما باید از ادبیات نظری و گفتمان شرقشناسانه عبور کنیم. بنده نمیگویم که تاریخ واقعیتی است که در جایی قرار دارد و ما باید برویم و آن را لمس کنیم و نشان دهیم. بلکه از منظر معرفتشناسی کانتی به موضوع نگاه میکنم و معتقدم خارج از دنیای مفاهیم، امکان شناخت واقعیت وجود ندارد؛ اما بحث بنده این است که ما برای ارتباط با تجربیات زیسته تاریخی مردمان این سرزمین، تئوریهای پیشگفته، اگر بازهای میان یک تا صد را تصور کنیم، شاید ما را برای سرآغاز و شروع به نقطه ۱۵ برساند اما در همان نقطه متوقف میشود و چیز بیشتری نمیافزاید. ما با این تئوریها در وضعیت دوگانه دشواری قرار داریم: مبنی بر اینکه این تئوریها مبانی شناخت ما را نسبت به تجربیات تاریخی خودمان تعمیق کرده است، اما از جایی به بعد دیگر کارایی و سودمندی خود را از دست میدهند.
برخورد من با این تئوریها اساسا سیاسی یا ایدئولوژیک نیست اما قائل به پذیرش یکجانبه این تئوریها هم نیستم. بالاخره باید روزی از این تئوریها عبور کنیم؛ اما مشکل علوم انسانی در ایران این بوده که ما بهشدت به تئوریهای اروپامحور چسبیدهایم و آنها را تنها امکان و وسیله توضیحدهنده واقعیات تاریخی ایران میدانیم. در واقع با علوم انسانی کاملا ترجمهای مواجهیم. طیف دیگری نیز با نگاه معرفتی مبتنی بر طرد و نفی، بر این باور است که ما باید با کنارگذاشتن نظریات غربی، علوم انسانی مختص به خود را ایجاد کنیم. درحالیکه هر دو گروه دچار نوعی افراطوتفریط هستند. وظیفه ما این است که با تجربیات واقعی و زیسته مردمان این سرزمین ارتباط سازندهای برقرار کنیم. این زمانی اتفاقی میافتد که ما از اصول و فنون روششناسی و نظریهپردازی در تجربیات اندیشمندان و نظریهپردازان غربی استفاده کنیم. ما در حوزه روششناسی و فنون تئوریپردازی ضعفهای بیشماری داریم.
باید به واقعیت تاریخی و تجربه زیسته مردم بازگردیم
پیشتر عرض کردم که در تئوریهای اروپامحور، دولتهای جوامع شرقی با سیمای کاملا منفی و خشن بازنمایی میشوند. دولتهای پیشامدرن، همان پادشاهیهای سنتی بودهاند و ما بهجز پادشاهی دیوانسالار یا ملوکالطوایفی، تجربه سیاسی دیگری نداشتهایم. حتی تجربه سیاسی مسلمانان نیز خلافت بوده و خلافت نیز چندان تفاوتی با نظام پادشاهی در تاریخ ایران نداشته و این دو بهلحاظ ساختاری و ماهوی به هم نزدیک بودهاند. بحث بنده این است که باید نوعی پژوهش انجام شود که بر اساس آن بتوان نوع نگاه مثلا مردم اصفهان در دوران صفوی را به حکومت صفویه توضیح داد و تشریح کرد یا از این پرسش کرد که مردم قزوین، تبریز و… چه نگاهی به شیوه حکومتداری پادشاهان صفوی داشتهاند؟ دورههای دیگر مانند سلجوقی، ساسانی و… نیز به همین ترتیب میتواند مورد پژوهش قرار گیرد. درواقع ببینیم که خود مردم جامعه ایران به حکومتهایی که تحت سلطه آنها زندگی میکردند، چه نگاهی داشتند؛ یعنی در آن سوی نگاه سلبی اندیشمندان غربی و نگاه رسمی و ایجابی اندرزنامهنویسان ایرانی به مقوله دولت در تاریخ ایران، به نظر میرسد میتوان چشمانداز سومی را اتخاذ کرد و آن همانا تجربیات و نگرش مردمان عادی جامعه ایرانی به نقش و جایگاه دولت در تاریخ و جامعه ایرانی است.
در مشروطه ما دچار نوعی عجله و شتاب تاریخی شدیم
اگر بخواهیم به تعبیر شما از رهیافتهای نظری اروپامحور فاصله بگیریم و دوربین را به سمت تجربه تاریخی خود ایران بچرخانیم، فرایند مشروطهکردن قدرت در ایران را با این چرخش زاویه و دیدگاه چگونه ارزیابی میکنید؟ آیا انباشت تجربیات و تلاشهای ایرانیان از صدر مشروطه تاکنون به سرفصل و مقصود روشن و مثبتی رسیده یا اینکه نوعی عقبگرد به نقطه اولیه است؟ آیا گشایشهایی حاصل شده که میتوان گفت ایران با نگاه بلندمدت تمدنی، به موقعیتی از توسعهیافتگی خواهد رسید یا اینکه این روند پشتسر را چندان پیروزمندانه نمیدانید. دلایل شما چیست؟
واژه مشروطه بیشتر به ادبیات سنتی تعلق دارد تا ادبیات مدرن. در ادبیات مدرن، بحث مشروطهکردن قدرت مطرح نیست، بلکه بحث تقسیم و تفکیک قوا مطرح است که منتسکیو بهعنوان پایهگذار آن، موضوع تفکیک قوا را مطرح میکند. در واقع مسائلی مانند قانونگذاری، موضوعات اجرائی، قضائی و… اموری فراتر از مشروطهکردن قدرتاند؛ اما در ادبیات سنتی ما، ذهنیت و دغدغه متفکرانی که اندرزنامهها و سیاستنامهها را خلق کردهاند، دقیقا مشروطکردن قدرت یکجانبه و افسارگسیخته پادشاه بود. بعدها و در تاریخ دوره اسلامی، فقها نیز چنین بحثهایی را مطرح کردند و در واقع در اندیشه سیاسی اسلامی، مشروطکردن قدرت سابقه دارد. مشروطکردن بیشتر بر دو قدرتی مبتنی بود که در پی آن بودند که قدرت افسارگسیخته پادشاهی را مهار کنند: یکی شرع و دیگری، عرف؛ یعنی فرهنگ عمومی جامعه. پس در تاریخ پیشامدرن ایران تا پیش از مشروطه، اساسا دغدغه نخبگان مشروطکردن قدرت یکجانبه پادشاهی بوده است. پس سنت عرفی و شرعی درپی آن بودند که قدرت را مشروط کنند؛ اما نگاه این منابع به قدرت دولت مبتنی بر مصلحت و سازگاری و پذیرش وضع موجود بود. شرع و عرف نه قدرت دولت را نقد میکرد و نه آن را سلب یا نفی میکرد. شرع و عرف حتی قدرت و امکانهای اجرائی کنترل قدرت دولت را در عمل نداشتند. این منابع مرتب سفارش میکردند که نباید علیه حاکم -به این دلیل که حداقل نظم و امنیت را برقرار میکند- شورش کرد. در دوره معاصر، عبارت مشروطهکردن قدرت، نوعی انتظار حداقلی را نشان میداد. وقتی مظفرالدینشاه فرمان مشروطیت را امضا میکند، در واقع به این موضوع حکم میکند که قدرت خود را مشروط کند. مشروط به چه چیزهایی؟ در واقع مشروط به این بوده که کابینه یا هیئت اجرائی برخی از وظایف پادشاهی را بر عهده بگیرند؛ اما بعدها تحولات مشروطهخواهی به سمتی پیش رفت که ما در مسیری افتادیم و خواستیم یکشبه در برابر نظامی که هزاران سال در تاریخ ایران سابقه و ریشه داشت، عصیان کرده و اختیارات پادشاه را سلب کنیم و همه امکانهایش را از او بگیریم. قضایای بهتوپبستن مجلس و… در ادامه چنین نگاهی پیش آمد. در واقع گویی ما دچار نوعی عجله و شتاب تاریخی شدیم و ریشهداری و استمرار طولانی این الگوی حکومتداری پادشاهی را در تاریخ و فرهنگ سیاسی جامعه ایرانی ندیدیم. درواقع این نخستین خطایی بود که تجددگرایان و روشنفکران مشروطهخواه -بهویژه قشر افراطی اجتماعیون عامیون- مرتکب شدند.
رادیکالیسم به استمرار مشروطه لطمه زد
درواقع شما معتقدید فعالیت گروههایی چون اجتماعیون عامیون و رویکرد رادیکالیزاسیون در عصر مشروطه بهمنظور تغییر یا محدودکردن قدرت پادشاه، نتیجه عکس داد و برخی دستاوردها را نیز به محاق برد؟
به نظرم این نوعی تندروی در چارچوب مشروطهخواهی بود. معتقدم عملکرد این گروهها به استمرار نظام مشروطه ضربه زد. همچنان که در آنسوی ماجرا، تجربه مشروطهخواهی به شکلی متفاوت توسط نیروهای مخالف مشروطهخواهی دچار ضربه و آسیب شد. معتقدم طیف رادیکال به همان اندازه به مشروطهخواهی ضربه زدند که محمدعلیشاهی که مجلس را به توپ بست یا ایلات و قبایل یا مشروعهخواهانی که با او همکاری کردند. این روایت در تاریخ معاصر بهکرات تکرار شده است. ظاهر کلمه مشروطه شاید میتوانست مورد پسند شاه باشد اما این واژه در درون خود تقسیم قدرت را موردنظر داشت. چراکه پس از امضای فرمان مشروطیت، مجالس ملی، عدلیه و… تشکیل شدند. مصدق نیز که مشروطهخواه تمامعیار بود، میگفت که شاه باید بهصورت نمادین سلطنت کند اما اجازه دهد بخشهای سهگانه اجرائی، قانونگذاری و قضائیه، کار خود را انجام دهند. درنتیجه میخواهم بگویم که مشروطکردن قدرت در تاریخ ایران بیشتر در ظاهر امر پسندیدهای بود، اما درواقع تفسیرهای متعددی از آن صورت میگرفت. برای مثال، محمدعلی شاه هیچگاه فکر نمیکرد که مشروطکردن قدرت نهایتا به سلب همه اختیارات شخص شاه منجر شود. اساسا هدف برخی نیروها از جمله مهاجران قفقازی حتی فراتر از سلب اختیارات شاه، برقراری جمهوری بود و میگفتند که شخص شاه هیچکاره است و حتی باید خود پادشاه را نیز از بین برد. این افراطوتفریطها موجی از هراس و نگرانی را در جایگاه و نهاد سلطنتی که بیش از هزاران سال در تاریخ ایران قدمت داشت، ایجاد کرد.
در تجربیات تاریخی انگلستان یا ژاپن، مردم مقام نمادین ملکه یا امپراتور را نگه داشته و حفظ کردهاند. آیا برای مثال آنها بهصورت تصادفی چنین کاری کردند یا برحسب عقلانیت و درایت چنین کردند؟ تا زمانی که دو جریان افراطی در سویه مخالفان و تمامیتطلبان در سویه حاکمیت، بهنوعی غالب باشند، فضا برای عقلای قوم بسته میشود. معتقدم یکی از مهمترین دلایل شکست مشروطه همین افراطوتفریطی بود که بین این دو نیروی اجتماعی وجود داشت. یکی نیرویی که میخواست منابع قدرت را به تمامه در ید اختیار خود نگه دارد و دیگری، رادیکالهایی که میخواستند همهچیز را براندازند و طرحی نو درافکنند. در این میان، کاری از دست طیف میانهرو نیز ساخته نبود و نهایتا این وضعیت به ظهور پهلوی منجر شد.
طبق نکاتی که اشاره کردید، اینگونه فهمیده میشود که در تجربه مشروطه، نهضت ملی و حتی انقلاب اسلامی، ما بهنوعی مصالحه و تعامل با ساخت قدرت سیاسی نیاز داشتیم و باید چنین میشد تا روند توسعهیافتگی همچنان بهپیش میرفت و نیروهای مشروطهخواه در معنای عام و فراگیر آن در تاریخ ایران نیز میتوانستند با جرحوتعدیلهایی به برخی خواستهها و مطالبات خود برسند؛ یعنی شما قائل به برقراری نوعی تعامل و گفتوگو میان جریانات بیرون از قدرت و نهادهای درون قدرت هستید؟
بله همینطور است. ببینید همین قانون اساسی فعلی، ترکیبی از سنتها و مؤلفههای مدرنیته را در خود توأمان دارد. ترکیبی از نهادهای دموکراتیک، انتخابی و انتصابی است. اساسا قانون اساسی ما دقیقا به این شکل نوشته شده است. این حاصل همکاری همان دو طیف روشنفکران و سنتگرایان عصر مشروطه است. این مسئلهای است که امروزه نیز با آن درگیر بوده و هستیم. در همین اتفاقات سال ۸۸، جامعه اصلاحطلبی در ایران بزرگترین ضربه و آسیب را دید. خب اکنون ما باید بگوییم که سنتگرایان و مخالفان دموکراسی فقط عامل این آسیبها بودند؟ یا مادامیکه رادیکالهای طیف اصلاحطلبی نقد نشوند و مسئولیت آن آسیبها را نپذیرند، ما ره به جایی نمیبریم و نمیتوان در مسیر مشروطکردن قدرت پیش رفت. یا اکنون که در جریان اصلاحطلبی به بنبست رسیدهایم و حتی گفتارهای آقای خاتمی نیز دردی را دوا نمیکند، چه باید کرد؟
بنده بر این نظرم که ما در فضای منطق و عقلانیت است که میتوانیم برخی مطالبات را محقق کنیم. ما بهعنوان کسانی که در این جامعه زندگی میکنیم، باید بپذیریم که جامعه ایران، جامعهای است که براساس ارزشهای دینی، عرفی، قومی و ملی خود قوام یافته است. از طرفی جامعه ایران یک جامعه متکثر است و در آن تنوع تجربیات و دیدگاههای مختلف در طول تاریخ وجود داشته و آثار این تجربیات مختلف با وجود تغییرات گسترده، در آگاهی و باورها و موقعیت کنونی ساکنان جامعه ایرانی استمرار دارد. برای مثال ایرانیان باستان براساس آیین زرتشتی زندگی کرده و نگرش سیاسی خود را در چارچوب تاریخنگری زرتشتی خود تعریف کردند. ایرانیان دوره اسلامی تا صفویه، براساس همان اسلام اهل سنت و در چارچوب همان نگرش فقه سیاسی اهل سنت، تاریخ سیاسی خود را تنظیم کردند. از دوره صفویه به بعد، تشیع مذهب رسمی ایران شد و تئوری و تاریخنگری سیاسی ما نیز از آن پس متفاوت شد. همچنان که از عصر مشروطه به بعد هم ما در معرض افکار و تجربیات مدرنیته اروپایی قرار گرفتهایم. باید بپذیریم که جامعه ایران از زمان باستان تا کنون در فضای دینباوری زندگی کرده، نفس میکشد و نگاه میکند. حال در این وضعیت ما بگوییم که میخواهیم به سمت جدایی دین از سیاست پیش برویم؟ این نگاه نوعی افراط است. البته منظورم بههیچوجه توجیه وضع موجود نیست، بلکه مقصودم این بوده که میان آن سنتها و واقعیات ریشهدار تاریخی و تجربیات جدید در امر حکومتداری، باید تناسبی ایجاد کرد؛ اما متأسفانه ما در فردای مشروطه به فکر برانداختن نظام پادشاهی افتادیم. درحالیکه یک نفر نگفت که این نظام پادشاهی هزاران سال در این مملکت حضور داشته، در نتیجه میشد بهصورت نمادین بماند و بهتدریج برخی اصلاحات انجام شود. به تجربه ژاپن و انگلستان اشاره کردم. معتقدم این نهادها اتفاقا هویت و یکپارچگی ملی یک جامعه را تقویت میکند. همچنان که بعد از انقلاب اسلامی سال ۵۷، در قانون اساسی ما اصل فقهی و شرعی ولایت فقیه بهعنوان یک امر قانونی مطرح شده است. این اصل فقهی متعلق به اندیشه سیاسی شیعه در عصر غیبت، مطابق عرف و سنتهای شیعی جامعه ماست؛ اما میبینیم که برخی نخبگان ما که در صدر مناصب و جایگاههای مهم تصمیمسازی بودهاند، برخی سخنان را در جهت الغای این مقوله فقهی تبدیلشده به اصل قانونی مطرح میکردند. این شبیه همان سیاستهای رادیکالی است که در عصر مشروطه اتفاق افتاد.
باید از رفتارهای هیجانی خودداری کرد
اگر بخواهیم بهصورت ایجابی به همین تاریخ نزدیکدست اشاره کنیم، میتوان به تجربه حزب رستاخیز پهلوی دوم یا تجربه انقلاب اشاره کرد که در آنها افراد یا سازمانهای گوناگونی که نقش ویژهای را در معادلات اجتماعی ایفا میکردند، به هر نحو نادیده گرفته شدند. حتی تجربه سال ۸۸ نیز به همین منوال بوده است. با این اوصاف، فکر میکنید چه شکلی از برقراری گفتوگو و تعامل میان جریانهای متخاصم یا رقیب میتواند ممکن باشد؟ در حقیقت، چه شکل و میزانی از مصالحه میتواند مطلوب باشد؟
در تجربه تاریخی ایرانیان، دولت بهنوعی از انحصار و تمرکز در امر قدرت گرایش دارد؛ یعنی در فرهنگ عمومی ما همواره چنین بوده که آنقدرها که دولتها به سمت انحصار قدرت گرایش دارند، به سمت مشروطشدن قدرت تمایل چندانی ندارند؛ برای مثال محمدرضاشاه در همین حزب رستاخیز به پادشاه واحد، حزب واحد، ملت واحد و وطن واحد اذعان میکند. مشکل اینجاست که گفتوگو میان گروههای رقیب در موقعیت برابر صورت نمیپذیرد. مثل این است که ما بخواهیم میان بخش خصوصی و دولت گفتوگویی صورت دهیم، درحالیکه شدنی نیست، چراکه خود دولت متصدی خصوصیسازی است. حتی در اصل ۴۴ قانون اساسی، مالکیت بهصورت دولتی و تعاونی است و در انتها یک خصوصی نیز اضافه شده است. از طرفی جامعه مدنی ما ضعیف و لاغر است اما بخش بدنه دولت و حاکمیت، گسترده و وسیع است و بههمیندلیل هم هست که تأکید میکنم باید از سیاستهای رادیکال خودداری کرد، چون در نهایت به ضرر نهادهای مدنی و دموکراتیک تمام میشود. باید نوعی هماندیشی و فضای اعتماد در دولت نسبت به گروههایی که تقسیم قدرت را مطالبه میکنند، ایجاد شود. جامعه ما قدرتمند نیست و در این فضای نابرابر، گفتوگو بهدشواری صورت میپذیرد و به نقطه مشترکی نمیرسد. با وجود این، اگر ما همین تاریخ دو قرن اخیر خود را مطالعه کنیم، با افتوخیزهای زیادی پیش رفتهایم اما پیشرفتنهای ما رضایتبخش نبوده است. حتی ما در بحثهای نظری هم دچار برخی خودسانسوریها هستیم. در چنین فضایی شاید گفتوگو نیز مخدوش باشد؛ اما درنهایت ما نیاز داریم که در امر توسعه سیاسی، مدل و الگویی را تعریف کنیم. مدل و الگوی ما اگر منطقیتر، معقولتر و فراگیرتر باشد، میتواند توفیق بیشتری حاصل کند. شاید سرعت کمی داشته باشد اما میتواند از ریشهداری و فراگیری قابلتوجهی برخوردار باشد. باید از رفتارهای هیجانی خودداری کنیم. در سال ۸۸، اگر جامعه ما دچار قطببندیهای افراطی نمیشد و طرفین در فضای منطقی مسائل خود را مطرح میکردند، شاید صدمات و لطماتی که بعدها پیش آمد، دچارش نمیشدیم. نظام سیاسی در موقعیت ایران خود الگویی خاص دارد که نمیتوان براساس مدلها و فرمولهای سادهسازیشده آن را توضیح داد و براساس همان فرمولها برخی مطالبات و خواستهها را طرح ریخت. تجربه مشروطه خود تجربه درخشانی بود اما آن موقعیت نیز در زمان پهلوی از دست رفت. اگر گفتوگو میان نیروهای سیاسی صورت میگرفت، حتی انقلاب اتفاق نمیافتاد. یکیدیگر از مشکلات جامعه ایران این است که در دوره معاصر دچار تلاطمات سیاسی و اختلافات زیادی بوده است. خب چرا چنین شده؟ آیا غیر از این است که گفتوگویی صورت نمیگیرد یا اگر گفتوگویی هم صورت میگیرد، در فضای منطق و عقلانیت تحقق نمییابد و مشروطشدن قدرت نیز بهصورت منطقی و اصولی پیش نمیرود. اینکه چگونه این گفتوگوها میتواند سامان یابد، به بزرگانی مربوط است که در این عرصه هستند و باید آن را تمرین کنند. آنها باید خود یاد بگیرند و جامعه را نیز به تربیتپذیری سیاسی سوق دهند نه اینکه جامعه را در موقعیت اجتماعی فلهای و تودهای نگه دارند. واقعیت این است که ملت ایران در میان ملتهای گوناگون تربیتپذیرند. هر زمان که دولت تصمیمی گرفته، مردم نیز با آن همراه بودهاند. در کنار دولت، مسئولیت نهادهای مدنی، رسانهها و… نیز در این زمینه زیاد است و این جریانات نیز باید ایفای نقش کنند. پس ما توأمان به گسترش عقلانیت سیاسی هم در سطح جامعه و هم در سطح نخبگان نیازمندیم.
باید به نهادهای دیرپا و تاریخی نضجیافته در ایران توجه کرد
اگر ملاحظه یا نکته پایانیای دارید، در خدمت شما هستیم.
در جامعه ایران، احزاب، نهادهای مدنی و طبقات اجتماعی وجود ندارند. درحالیکه در تجربه توسعه اروپا و مغربزمین و جوامع توسعهیافته، توسعه براساس مشارکت طبقات اجتماعی، فعالیت جامعه مدنی، مطبوعات و… صورت گرفته است؛ اما در جامعه ایران هیچکدام از این موارد وجود ندارد یا اگر هم دارد، توان اثرگذاری ندارند. مردم در جامعه ایران با نهادها و مؤسسات دیگری زندگی میکنند؛ برای مثال میتوان به نهادهای مذهبی و مساجد، پایگاهها و… اشاره کرد. جامعه ایران، جامعهای است که براساس سنتهای خویشاوندی، روابط محلی، روابط قومی و ارزشهای منطبق با چنین ساختارهایی زندگی میکند.
نهاد دیگر، نهاد خانواده در ایران است که قدرت بسیار زیادی دارد؛ اما پرسشی که از توسعه در ایران میشود، این است که آیا ما باید از این نهادها به سمت نهادهای مدرن عبور کنیم یا اینکه این نهادها را حفظ کرده و توسعه ما بر بنیاد این نهادها صورت پذیرد؟ آیا چنین کاری امکانپذیر است؟ مردمان ایران بیشتر از آنکه در دستهبندیهای طبقاتی، صنفی، حزبی و نهادهای مدرنی که در جوامع اروپایی کارکرد اجتماعی دارند، قرار گیرند، با نهادهای خاص به خود فهمیده میشوند و در همین نهادها هم هست که کارکرد خاص خود را دارند. درواقع نهادهای مدرن در جامعه ایران قدرت اثرگذاری یا تعیینکنندگی اندک دارند. جامعه ایران هنوز در متن نهادهای دینی، نهاد خانواده، ارزشهای قومی، ارزشهای محلی و… زندگی میکند. اگر ما شکلی از توسعه یا توسعه سیاسی را پیگیری میکنیم، باید در چارچوب همین نهادهای دیرپایی باشد که در تاریخ ما ریشه دوانده است و مردم نیز با همین نهادها خو گرفتهاند.
در تجربه تاریخی ایرانیان، دولت بهنوعی از انحصار و تمرکز در امر قدرت گرایش دارد؛ یعنی در فرهنگ عمومی ما همواره چنین بوده که آنقدرها که دولتها به سمت انحصار قدرت گرایش دارند، به سمت مشروطشدن قدرت تمایل چندانی ندارند؛ برای مثال محمدرضاشاه در همین حزب رستاخیز به پادشاه واحد، حزب واحد، ملت واحد و وطن واحد اذعان میکند. مشکل اینجاست که گفتوگو میان گروههای رقیب در موقعیت برابر صورت نمیپذیرد
ذکر یکی، دو ملاحظه دیگر را نیز مهم میدانم. اولا، در عصر پیشامدرن و به عبارت دقیقتر، در دوره تاریخ پیشامشروطه ایران، قدرت حکومت توسط سنت اعم از سنتهای دینی و شرعی یا عرفی، مهار و تا حدودی مشروط میشد. درحالیکه شرع و عرف، ضمانتهای اجرائی و قدرت بازدارنده به آن معنی نداشتند؛ اما در عصر پس از مشروطه، عناصر جدیدی چون قانون و نهادهای مدنی مانند مجلس، انجمنها و احزاب و مطبوعات بهعنوان عوامل مشروطکننده قدرت دولت در ایران مطرح شدند. اینکه تا چه اندازه موفق بودند، مسئله دیگری است. مثلا در عصر مشروطه موفق بود اما در عصر پهلوی، به نفع قدرت متمرکز و بوروکراتیک دولت پادشاهی، تمام عناصر بازدارنده و مشروطکننده دموکراتیک مذکور، کنار نهاده شدند.
ثانیا، یکی از دشواریهای جامعه ما، فهم درست معنای مشروطکردن قدرت دولت و نحوه اجرا و استمرار آن است. مانند الگویی که در صحبتمان مطرح شد، به نظرم این امر در فضای اعتدال و عقلانیت و ارتباط متوازن و سازنده بین فرهنگ عمومی و نهادهای سنتی جامعه و فرهنگ و نهادهای دموکراتیک و مدرن، امکانپذیر است. اگر سنت و نیروها و نهادهای متعلق به آن را به حدی از عقلانیت و سازگاری با مقتضیات زمان و پاسخگویی در برابر نیازها و الزامات جدید رسانده و مدرنیته را نیز به حدی از پذیرش موجودیت نیروها و ارزشهای سنتی جامعه و سازگاری با سنتهای سازنده هدایت کنیم، شاید بتوانیم فراتر از مشروطکردن قدرت سیاسی دولت، به منطقی و عقلانی کردن فهم و رفتارهای اجتماعی در جامعه برسیم. مشروطکردن قدرت دولت از افزایش آگاهی سیاسی شهروندان و نهادهای سنتی مدنیشده و نهادهای مدنی بومیشده و متعلق به فرهنگ عمومی جامعه فراهم میشود. در گام بعدی، تقویت جایگاه طبقه متوسط اقتصادی و فرهنگی و ایجاد احزاب و مطبوعات شناسنامهدار و پاسخگو و دارای ضمانتهای قانونی، میتواند بهعنوان زمینه مشروط و پاسخگوکردن قدرت دولت ظاهر شود.
این مطلب در تاریخ ۲۲ شهریور ۹۹ در روزنامه شرق منتشر شده است.
دریافت فایل پی دی اف